شاگردی از استادش پرسید ! باحسرت جواب داد!:هیچ ! هر چه جلو میرفتم ٬ خوشه های استاد گفت : عشق یعنی همین ..........! استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور
عشق چیست ؟
استاد درجواب گفت : به گندمزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور
اما در هنگام عبور از گندمزار ٬ به یاد داشته باش که نمی توانی
به عقب برگردی تا خوشه بچینی .
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدت طولانی برگشت
استاد پرسید ! چه آوردی ؟
پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین ٬
تا انتهای گندمزار رفتم .
شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟
اما بیاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی ...........
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درخت برگشت .
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت :
به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم ٬
ترسیدم که اگر جلو بروم . باز هم دست خالی برگردم
استاد گفت : ازدواج یعنی همین ................؟
راستی به نظر شما عشق بهتره یا ازدواج ؟؟!
نظرات شما عزیزان:
نه رابطه تو با کسی..............
برخى از دانشآموزان گفتند بعضیها عشقشان را با بخشیدن معنا مىکنند.
برخى «دادن گل و هدیه» و «حرفهاى دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شمارى دیگر هم گفتند که «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختى» را راه بیان عشق مىدانند.
در آن بین، پسرى برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را براى ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهى تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانى که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول براى تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتى به بالاى تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوى زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکارى به همراه نداشت و دیگر راهى براى فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچکترین حرکتى نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههاى مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانشآموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوى اما پرسید: آیا مىدانید آن مرد در لحظههاى آخر زندگىاش چه فریاد مىزد؟
بچهها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوى جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودى. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».
قطرههاى بلورین اشک، صورت راوى را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیستشناسان مىدانند ببر فقط به کسى حمله مىکند که حرکتى انجام مىدهد و یا فرار مىکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانهترین و بىریاترین راه پدرم براى بیان عشق خود به مادرم و من بود.
[[بر اساس داستانی واقعی از ایل کرد]]این است عشق واقعی.....
نوشت.. هر گلی هم باشی، چه شقایق چه گل پیچک و یاس ، زندگی اجباریست... این حرفا چیه
بعدشم هنوز ترم اوله شما دخترا داغید تا دو سه سال دیگه میبینیم چطور دنبال پسرا میدوید
این پست رو همینجوری گذاشتم و هیچ منظوری نداشتم ..وگرنه واسه ما هنوز خیلی زوده..پس زیاد جدی نگیرید
دختر:جوووووووون جیگرتو بخورم!
پسر:ایییییییییییش گم شو!
دختر: شماره بدم زنگ میزنی؟
پسر: واه واه مگه خودت برادر و پدر نداری مزاحم پسر مردم میشی!